دلخوشی های همیشگی

بهار نوری زاده
bahar_noori@yahoo.com

نه قهوه دوست داشت، نه دود سيگار، آدم گريز بود و تظاهر گريز، ولي من خيلي متظاهر بودم.دوست داشتم وقتي کنار پنجره نشسته ام و سيگار مي کشم از من فيلم بگيرند. شب ها دوست داشتم توي خانه راه بروم ( با لباس خواب سفيد بلند). اگر جايي لازم بود که مشخصاتم را بنويسم ، تمام و کمال و در قسمت هايي با اغراق و دروغ، مو به مو همه چيز را مي گفتم.ولي خوب لا اقل تا آن وقت مستقيم از خودم تعريف نکرده بودم. هر چند که فرقي هم نمي کند. تفاوتي بين من و کسي که موهايش را فر صورتي کرده و کسي که لال باشد نيست : همه قبول کرده ايم که زنده باشيم. فقط باید به قول کامو سنگ بود، ولی گاهی اوقات سنگ ها هم وانمود به سنگ بودن میکنند. - شاید فقط باید مرد-
به هر حال، احتمالا او اولین کسی بود که تظاهر را در او ندیدم . سنگ نبود. شاید هم اشتباه از من بود. ولی شبیه بقیه نبود. دوست داشتنی بود و فکر کردم تا حالا نشده کسی دوستش نداشته باشد. فقط یک چیز عجیب داشت که هر دفعه من را وسوسه می کرد تا از او بپرسم: یا واقعی نبود یا بود و فقط من می دیدمش.
حالا این دو احساسم مقابل هم بودند: اگر فکر می کردم تا حالا هر کس که او را دیده دوستش داشته، چطور فقط خودم را در او می دیدم؟
حالا فکر می کنم که توی بازی بدی افتاده بودم: خودم را در او خورد می کردم، خراب می شدم و از طرف دیگر ، بعد از آن نشد که از خودم حرف بزنم. « من » فراموش می شد. وابسته بودم به کسی که هر لحظه امکان داشت بگذارد و برود، مثل آمد و رفت های همیشگیش..
یک شب که طوفان شده بود و رعد و برق داشت زمین و زمان را می سوزاند ، گفتم که دیگر وقتش شده که انقدر از خودم برایش بگویم که از روح بودنم بیرون بیایم : خودم را رنگ کنم. آن شب لباس مشکی پو شیدم. سر ساعت ده و نیم پیدایش شد و بر خلاف همیشه قهوه خواست. انگار که خودش فهمیده باشد امشب با شب های دیگر فرق می کند. انگار فهمیده بود عزادارم.افتاد روی صندلی . جا خورده بود. تا آن موقع من را یک جور دیده بود. امانش ندادم:
- « می خواستم بهت توضیح بدم. اگر نگم دیگه چیزی ازم باقی نمی مونه.»
فکر کردم که چقدر تکراری شروع کردم. سیگارش را با کف دست خاموش کرد.
- « می خوام بگم که من انقدرهام که فکر می کنی بدبخت نیستم. اصلا بدبخت نیستم. از این ناراحت می شم که همه یا فکر می کنن من خیلی بدبختم یا خیلی خوشبخت و کامل ، میتونی من رو یه آدم ببینی، حتی یه آدم خیلی عامی. تصور کن که من چطور می خورم وبالا میارم و می رم دستشویی . ولی این ها دلیل نمی شن که یه وقتایی اون احساس ملکوتی که به بقیه دست می ده به من دست نده.»
هیچ کاری نمی کرد. نشسته بود و بر و بر من را نگاه می کرد که از این کارش عصبی شده بودم.
- « چرا هیچ وقت نمی تونم خودم رو معرفی کنم؟ ببین : مهم نیست که من چی هستم یا چی کار کردم. راهش اصلا مهم نیست. مهم اینه که چطور بمیرم. اگر دنبال پول میدوم می خوام خونه ی مرگم رو آماده کنم. هر کاری که می کنم دارم شرایط مرگم رو آماده می کنم که دوست دارم اونجوری باشه که دلم می خواد: اگه می خوای منو بشناسی؛ منو با مرگم بشناس. قول می دم هر چیزی که تا حالا سعی کردم پنهانش کنم رو اونجا می بینی.
نفسم گرفته بود. تا آن وقت با خودم هم انقدر صادق نبودم.
- می دونم که گذشته هام یاد هیچ کس نمی مونه، همه حال رو می بینن. اعتراف می کنم که جرئت این رو ندارم که به «نگاه دیگران» توجه نکنم. «نگاه دیگران» وحشت انگیزه.فکر می کنم برای همینه که از هر کاری که می کنم متنفر می شم. حالم از هر چیزی که قبلا نوشتم به هم می خوره وبا رویای کارهایی که می خواستم انجام بدم و نتونستم، درگیر میشم..
هیچ وقت نمی تونم نوشته های قبلیم رو نگه دارم. یک دفعه بلند میشم همشون رو از پنجره میندازم زیر پای لجن بسته ی مردم توی خیابون که حتی سرشون رو پایین نمی برن که ببینن چه چیزی رو دارن لگد می کنن.»
هنوز چیزی نمی گفت و من به چرت و پرت گفتن افتاده بودم.
-« چرا چیزی نمی گی که بفهمم چی کار کردم ؟ چرا قضاوت نمی کنی؟ هر وقت می خواستم حرف بزنم ، همه هم می خواستن حرف بزنن. حالا که دیگه حالم از حرف زدن به هم می خوره ؛ تو چیزی نمی گی و من مجبور به ادامه دادن می شم. خب، حالا همه چیز رو بهت می گم. من توی خودم یه چیزی رو حذف کردم. کاری که فکر می کنم تا حالا حتی تو هم نتونستی انجام بدی. ساعت هشت و نیم روز امتحان رفتم توی دستشویی و با افتخار احساس احمقانه ی انتظار رو از پنجره ریختم جلوی یه مشت جک و جونور و بعد فقط ایستادم و دیدم که همه ی اون بدبخت ها چطور از اون مایع سوپ مانند تغذیه می کنن . و این کار رو با افتخار انجام دادم! و با اون افتخاری که روی صورتم نشسته بود رفتم سر میز گردی نشستم که محل امتحان بود و می دیدم که هنوز همه اضطراب دارن.
می فهمی؟ همه پر از هیجان و ترس و چیزای کوفتی دیگه بودن. هیچ کس بالا نیاورده بود!»
از یک طرف بغض فشار می آورد و از طرف دیگر صدایم گرفته بود.
- « من دیگه چیزی نمی فهمیدم : نه احساسی داشتم و نه حتی یه موجود کامل بودم. یه احمق کله پوک که جلوی خودش رو میگیره که فریاد نکشه . که یک وقت کسی حواسش از ورقش پرت نشه.رعشه گرفتم، کسی جمعم نکرد. یعنی نفهمید که جمعم کنه. با اون تهوع چیزی رو پس دادم که همه ی اضطراب های زندگیم توش بود. لا اقل مال خودم رو بیرون کرده بودم. متوجه می شی؟: دیگه فرقی نمی کنه که حمال باشم یا جرج بوش. این امتحان رو می دادم، نه اینکه ندم، هزار تا امتحان دیگه رو هم اگر بذارن جلوم می دم ولی احساسی نسبت بهشون ندارم. خودم می دونم که واقعا کاری انجام نمی شه. ورق سیاه می شه. مغذ من پر و خالی می شه . امواج صوت توی فضا پخش می شن ولی سهم من که همه ی حق من بوده نصیب جونورایی شده که از اون مایع خوردن. اون ها به جای من زندگی می کنن.»
خیلی کم رنگ شده بود.نمی توانستم صورتش را تشخیص دهم. موهایش را ریخت روی صورتش . هیچ وقت ندیده بودم که انقدر مو دارد.
بلند شد ؛ رفت طرف میز توالت ، خودش را که توی آینه دید؛ برگشت دوباره نشست سر جایش. فهمیدم دارد به خودش فکر می کند. موهایش با شتاب بلند می شدند. توی دخمه های زرتشتی ها دیده بودم که باقی مانده ی اجساد موهای هویجی و پودر استخوان است. فکر کردم همین الان ها دیگر می میرد. گو اینکه حالا حالا ها می خواست بماند : می خواست سنت شکنی کند.
می دیدم شکسته شده، می دیدم و چیزی نمی گفتم. می خواستم تا دنیا دنیاست؛ همینجور بدبخت باشد. بی حال بود یا هر چه بود؛انگار دیگر نمی دید. به هر حال گناهش تقصیر من نبود. من فقط داشتم مال خودم را پس می گرفتم. افسون شده بودم؛ حالا خر مهره هایم را دانه دانه رو می کردم.
فکر کردم معمولا وقتی از دست کسی خسته می شدم چه می کردم؟ به روی خودم نمی آوردم یا پشتم را می کردم و می رفتم؟ چطور توانسته بودم فقط با این دو تا راه یک عمر زندگی کنم؟مگر قرار نگذاشته بود که کمکم کند؟ در این مدت چه کار کرده بود که به قول خودش آزادم کند؟ اصلا از چه چیزی می خواست آزادم کند؟
شک داشتم که می شنید یا نه. بیرون پنجره شاخه های درختان تق و تق به پنجره می خوردند، رگبار به پنجره می کوبید : آثار طوفان همه ی پنجره را گرفته بود . و من فکر کردم چطور تا آن وقت نفهمیده بودم که در نگاه کلی فقط کلیت مهم است و اینکه ما چقدر مهم داریم.
دلم برای طلوع خورشید لک زده بود. سحر همیشه لطیف می آمد و پیام کشت و کشتار نمی آورد. من که از سرما متنفر بودم ؛ نمی دانم چطور یک عمر توی این خانه ی سرد زندگی کردم: کف پاهایم همیشه سرمای زمین را می گرفت و تا فرق سرم یخ می کرد.
چشمانش که بسته شد گفتم باید کاری کنم که با فکر خوش برود. هنوز حکمم را نبریده بود و من منتظر بودم.
- « این درسته که می گن ما با گذشتمون زندگی می کنیم. کی رو دیدی که از حالش به اندازه ی فکر گذشته لذت ببره. ما هممون به عقب رجوع داریم. چرا باید برای تو خودم رو تبرئه کنم؟ مگه تو چی داری که من ندارم یا من چی دارم که بقیه ندارن؟ وقتی پایه و اساس یکیه ؛ تفاوت ما همون فرق بین موقعیت هامونه.
من خاطرات مهد کودکم رو جزئ به جزئ از برم. هر چی هم که از قبلش یادم نمونده ؛ انقدرهر جا برام تعریف کردن که اون ها رو هم حفظ شدم. می دونم که چند بار از سر کلاس های شنام فرار کردم که سرم رو زیر آب نبرن درست یادمه که دوستم بهم گفت که ماکارونی بخورم تا موهام بلند بشن. به هر حال، برگشت به گذشته خجالت نداره ؛ جالب هم نیست. اصلا هیچ چی نداره ؛ چون واقعا چیزی نیست.»
باران قطع شده بود و حالا صدای آبی که از ناودان ها جاری بود؛ شنیده می شد که خبر از ازدیاد باران می داد؛ بدون توقف می ریخت.
فکر کردم ؛ فکر کردم که چند وقت است که سست شده ام.آدم باید باهوش باشد چون بعضی وقت ها می شنویم ؛ می فهمیم ؛ ولی کرختی که وجود آدم را بگیرد ؛ نمی توانیم عمل کنیم. چه فرقی بین هوش و حواس مااست؟ فقط قسمت آخر مهم است: هر چقدر هم که فهمیده باشی و نتوانی خودت را بجنبانی، فقط نتوانسته ای اعصابت را تنظیم کنی. کاری را که کرده ای نمی شود «توانستن» نامید. نیست؟
چه شده که انقدر فکر می کنم؟ چرا نمی توانم از افکارم فرار کنم؟ چرا نمی شود شاد بود؟ سوال این است که شاد بودن حماقت است؟ پس در لحظه شاد بودن هم حماقت است؟ من هم خیلی وقت ها شاد بوده ام. ولی من جواب را می دانم. من وقتی شاد زندگی کرده ام که دانسته ام چه کار می خواهم بکنم. هر وقت آینده ام از ابهام بیرون آمده ، شاد بوده ام. ولی این شادی لحظه ای و گذراست. چطور می شود شاد بود بدون این که وابسته به چیزی باشیم؟ اصلا آیا شادی غیر از این وجود دارد؟ خیلی اوقات همه در اشتباهند. آیا شادی جاویدان یکی دیگر از این اشتباه های سودمند نیست؟
به هر حال من فیلسوف نیستم. این به آن ها مربوط است که بگردند و نتیجه بگیرند.
وقتی ساعت سه زنگ زد ؛ غیر از یک دهان، چیز دیگری از او باقی نمانده بود. بت چینی من تبدیل شده بود به حفره ی سیاهی که می شد باطن یک انسان را در آن دید. دیگر استتار نداشت؛ دفاع هم نداشت؛ اگر حرف نمی زد تمام بود.
بالاخره مجبورش کرده بودم که حرف بزند. خوشحال بودم یا نبودم برای او فرقی نمی کرد.آن حفره ی سیاه داشت حرف می زد!
-« هر دفعه بیشتر به وجوب نوشتن پی می برم و کمتر می نویسم؛ انسان مکتوب؛انسان نامیرا ؛ همان چیزی است که همه می خواهند باشند. ولی باید مراقب خودم باشم که همراه داستان جاری نشوم. که یک وقت به کلیشه ها نرسم و این انرژی فوق العاده ای از من می گیرد. در حدی انرژی می گیرد که برای هر خط نوشتن باید پنج دقیقه فکر کنم. به هر حال باید بنویسم؛ بیشتر برای بازسازی شخصیت فراموش شده ام.انقدر در دنیای نمایشی غرق شدم که راست و دروغم به هم بافته شده و حالا نخ دورنگی تحویلم می دهند و رویش برچسب می زنند : زندگی !
تعجب می کنی، نه؟ فکر نمی کنی تمام این مدت برایت بازی کرده بودم؟ بگذار یک چیزی به تو بگویم : فکر دیدن یک آدم خاص را از سرت بیرون کن.کسانی که فکر کردن عاشق هستند بعد از چند وقت می فهمند که من چه می گویم. این عاشق شدن از نوع همان اشتباه های جمعی است.- احتمالا هیچ کس تا حالا عاشق نبوده-
من دیگر از نوع نوشتنم هم راضی نیستم. همین تامل های پنج دقیقه ای کار دستم داده اند. جمله هایم پیوستگی ندارند! به قول معروف مثل جزیره های مستقل رها شده هستند. شاید دیگران آن را به نوآوری ببینند و کسی نفهمد که چقدر سرگردان نوشته ام. ولی من الان به تو خواهم گفت که من هم گیج هستم و جواب هایی را که انتظار داشته ام بالاخره به دست بیاورم پیدا نکردم ولی این به من دلخوشی می دهد که می دانم بقیه هم جواب ها را پیدا نمی کنند. اگر فکر می کنی من وظیفه دارم به تو پیشنهادی بدهم پس گوش بده : حالا که دیگر نمی توانی مثل عده ی بی فکر دنیا باشی؛ سعی کن که دیگر فکر نکنی ؛ چون نهایتا هم جواب سوال هایت و شک هایت هیچ تاثیری در اصل قضیه ندارد.تو دیگر نمی توانی خودت را به حماقت بزنی؛ پس لااقل تلاشت را بکن که تلاشی نکنی. چون تلاش هایت ذره ذره آبت می کندو آن وقت است که اگر بتوانی به چیزی فکر کنی می فهمی که من در آخرین لحظات هم خیر تو را خواستم.»
لکه ی ساه دهانش تبدیل به یک هاله از تاریکی شده بود. چیزی نمی توانست نجاتش دهد. حتی دست های من که شل شده بودند و انگار داشتند فلج هم می شدند.
فکر کردم نور صبح را دارم می بینم ولی ساعت تازه سه بود. پس این نور چه نوری بود؟ نور حقیقت؟؟!! یا نوری که می خواست چشمت را بزند تا نتوانی دیگر ببینی. ولی اگر کمی باهوش تر بودم می گفتم نور چراغ های یک ماشین است.
هاله ی سیاه همین طور که می رفت تا محو شود گفت : -« در این دست آخر به تو می گویم که ما جایی نمی رویم. همین جا هستیم و فقط فرار می کنیم.کسی نمی تواند از این حلقه بیرون برود. هر طور که باشیم خیلی به هم نزدیک هستیم. اگر این را خوب بفهمی ؛ هر وقت که خواستی می فهمی که هر کس کجا است و شاید یک وقت دلت خواست بدانی من کجا هستم و من خیلی زود پیدا می شوم. مرزهای دایره گسترده نیستند. خواهی دید.»
از لکه هیچ چیز باقی نماند. فنجان قهوه خالی بود ولی از آن به بعد ؛ در جایی که قبلا دهانش قرار داشت بوی تند سیگار می آمد. گویی برای من دروازه ای باقی گذاشت که اگر تواناییش را داشتم به او برسم.
* * *
حالا که اینجا دراز کشیده ام و به آخرین اثرات مهو شونده ی خورشید نگاه می کنم ؛ تماماو مطلقا به فکر گذشته ام. آینده مثل یک حیوان خانگی که پیش چشمم زجر کشش کرده باشند؛ به تدریج می پوسید و بوی تعفن می گرفت. من زحمت چال کردنش را تقبل کردم؛ مدتی برایش اشک ریختم ولی دیگر نمی توانم این کار را بکنم. حالا دیگر چیزهای دیگری جایش را گرفته اند. اگر بگویم کاملا فراموشش کرده ام دروغ بزرگی گفته ام.هنوز هم گاه گاهی ، خیلی زیاد می ترسم. بیشتر از خود آینده از نبودنش می ترسم. این چیزی است که من رار از نفس کشیدن باز می دارد و تمام رویاهایم را نابود می کند.
حالا که اینجا دراز کشیده ام ؛ نقطه ای قرینه ی قلبم تیر می کشد. نمی فهمم که چه چیز را می خواهد برساند. شاید پیش آگاهی یک سکته باشد یا از بدو تولد جای قلبم عوضی بوده. هر چه هست این درد من را بیشتر به یاد نیش یک حیوان می اندازد تا زخم گلوله ! می خواهد بگوید که من خودکشی نخواهم کرد.
حالا که اینطور اینجا ، روی این تخت سفید بزرگ دراز کشیده ام و می بینم که همه چیز سفید است، حتی رنگ آسمان، می دانم که الان همه چیز تکان خواهد خورد؛ همه خواهند لرزید و زمان دیگر زمان فرار نیست. اگر این را خوب فهمیده باشم با دریافت اولین لرزش ها فرار نخواهم کرد.
چشمانم را خواهم بست و لبخند خواهم زد.
لرزش ها بیشتر خواهند شد و تک و توک صدای جیغ و فریاد هم می آید. ولی مگر این آن چیزی نیست که من همیشه به دبالش بودم؟ سر جایم دراز خواهم کشید. من می دانم که زمانه است که می خواهد من را به وحشت بیاندازد. ولی من گولش را نمی خورم. من هم او را به وحشت می اندازم!
پنجره ها خواهند شکست و گچ دیوارها با صدای ترق ترق می ریزد. من خوشحال هستم که نترسیده ام و می دانم که تا چند لحظه ی دیگر همه چیز نابود خواهد شد : شهر ، من ، فریاد ها
 
یکی از محصولات بی نظیر رسالت سی دی مجموعه سی هزار ایبوک فارسی می باشد که شما را یکعمر از خرید کتاب در هر زمینه ای که تصورش را بکنید بی نیاز خواهد کرد در صورت تمایل نگاهی به لیست کتابها بیندازید

32198< 1


 

 

انتشار داستان‌هاي اين بخش از سايت سخن در ساير رسانه‌ها  بدون كسب اجازه‌ از نويسنده‌ي داستان ممنوع است، مگر به صورت لينك به  اين صفحه براي سايتهاي اينترنتي